وینا صاحب یک کافه و زمینهای اطراف آن، منتظر ورود راهآهن است تا املاکش را به قیمت کلان بفروشد. چهرههای بانفوذ و بزرگان شهر به سرکردگی اما اسمال که ازوینا خوشش نمیآید، قصد بیرون راندن اوازآن منطقه را دارند ووینا نیز برای ایستادگی و مقاومت دربرابراین جماعت خشمگین از جانی گیتار محبوب دوران قدیمش، طلب کمک میکند. در چنین شرایطی وتا پیش از آمدن جانی گیتار بهعنوان یک حامی و تکیهگاه، وینا ناچار است برای حفظ استقلال و محافظت از موقعیت و جایگاهش در منطقه از احساسات زنانهاش چشم بپوشد و در ردای یک وسترنر اسلحه به کمر ببندد...